صبح روز بعد، حرکتم را ادامه میدهم. هوا امروز سردتر است و از جادههایی عبور میکنم که برف چند روز قبل در کنار جاده مانده است؛ اما سرمای هوا آنچنان آزارم نمیدهد.
پس از گذر از کنار چندین روستا به روستای «ملابداغ» میرسم که آخرین روستا در مسیرم و در مرز همدان به زنجان است. در اولین برخورد با آقای خدابندهلو دهیار این روستا آشنا میشوم که چهرهی بشاش و خندانی دارد و مرا مستقیماً به خانهیشان میبرد.
به گزارش سایت دوشیزه به نقل از نشریات حوزه علمیه قم : روستای ملابداغ، از روستاهای شهرستان «رزن» استان همدان است که در سال 76 به دلیل دوری از شهر زنجان و کمبود امکانات ارتباطی، مخصوصاً در ایام زمستان، به درخواست مردم از این استان جدا شده و به تابعیت استان همدان درآمده است
در مورد وجه تسمیهی این روستا گفته میشود «بداغ» در ترکی اصیل به معنای چشمهی آرام و ساکت است و چون مرد دانشمندی در کنار آن مطالعه میکرده به «ملابداغ» معروف شده است. البته صحت و سقم آن را نمیتوان به طور کامل تأیید کرد.
این روستا به دلیل زلزلهای که در سال 81 داشته و به دلیل ویرانیهای آن، به سبک امروزی ساخته شده است و طرح هادی در آن نسبت به روستاهای دیگر بهتر انجام شده است. (طرح هادی طرحی است که در چند سال اخیر در روستاها با هدف نوسازی خانهها و جادهکشی در داخل روستاها انجام میشود.)
محصولات این روستا گندم، جو و سیبزمینی است. در چند سال اخیر کشت هندوانه و خیار نیز در این روستا رونق پیدا کرده است. البته کشاورزی این روستا در حال تغییر از روش سنتی به روش مدرن است و استفاده از آبیاری قطرهای و بارانی نیز مورد توجه مردم قرار گرفته است.
این روستا به دلیل اینکه در ارتفاع نسبتاً بلندی نسبت به روستاهای دیگر قرار گرفته است، دارای آب و هوایی نسبتاً سرد است. پس از گشتی که با آقای خدابندهلو در داخل روستا و اطراف آن میزنیم، به خانه بازمیگردیم. برادر و پدر او هم میآیند و تا پاسی از شب با آنها همصحبت میشوم.
صبح روز بعد با آقای خدابندهلو خداحافظی میکنم و مسیر را ادامه میدهم. پس از طی حدود سی کیلومتر، روستایی در کنار جاده توجهام را به خود جلب میکند؛ روستای باستانی شِرور یا شهرشور.
روستای شرور
در ورودی روستا، پلاکاردی زده شده و از طرف دهیار به میهمانان خیرمقدم گفته شده است. از یکی از اهالی محل سراغ دهیار را میگیرم و او مرا به خانهی دهیار میرساند که در حاشیه و قسمت بالای روستاست، چشماندازی بسیار زیبا دارد و به سمت دشتی وسیع است.
آقای یوسف صفری، دهیار روستا بدون اینکه به سخنانم گوش کند، فقط میگوید داخل خانه شوم تا خستگی درکنم. بساط آجیل و شیرینی پهن است. در لابهلای صحبتش میگوید که بعد از ظهر عروسی است و بدون اینکه از من بپرسد، میگوید بعد از صرف ناهار با هم عروسی میرویم! من هم بدون اینکه مقاومتی کنم قبول میکنم.
این روستا جزء استان زنجان و شهرستان خدابنده است. ظاهراً این روستا قبلاً شهر بوده است و نام آن شهر «شور»بوده؛ اما در گذر زمان به دلیل خشکسالی و مسایلی دیگر از حالت شهر خارج شده و نامش به «شرور» تغییر یافته است.
روستایی است که بافت قدیمی خود را حفظ کرده است و دارای خیابان عریض و طویل و خانههای کاهگلی با متراژ بالاست. رودخانهی «بیوک چای» از کنار آن میگذرد. دارای چهار امامزاده به نامهای امامزاده یحیی، امامزاده محمد، امامزاده فاطمه و پیرمقصود است که به همان سبک قدیمی است. این روستا دارای 260 خانوار و 1200 نفر جمعیت است.
قبل از اینکه به عروسی برویم، با موتور به جاهای دیدنی روستا میرویم و من کار عکسبرداریام را انجام میدهم. سپس به نزد پیرمرد هشتادسالهای میرویم که قبلاً نجار روستا بوده است و از او در مورد پیشینهی روستا و آداب و رسوم آنجا میپرسم و او با حوصله پاسخ میدهد.
سپس به مراسم عروسی میرویم و من قبل از اینکه به آنجا برویم از رسم و رسوماتش میپرسم و آقای صفری توضیحات لازم را میدهد.
مراسم عروسی روستا
روز اول عروسی در خانهی عروس برگزار میشود. در روز دوم چند نفری بهعنوان ساقدوش در خانهی داماد جمع میشوند و سپس به سمت حمام روستا میروند. در آنجا تقریباً همهی اهالی روستا جمع میشوند و به شادی و پایکوبی میپردازند و به سمت خانهی عروس میروند.
فردای آن روز مراسم در خانهی داماد است و از هر خانه یک نفر دعوت میشود. پس از صرف ناهار، به خانهی عروس میروند. در آنجا شادی میکنند، عروس را سوار ماشین میکنند، در اطراف روستا میچرخانند و به خانهی داماد میآورند.
در این زمان، داماد به تنهایی به پشتبام میرود و از آنجا چند عدد انار به همراه نقل به سمت میهمانان میاندازد. پس از این کار، درون شیرهی انگور، روغن حیوانی میریزند و به داماد میدهند تا بخورد. بعد از آن فامیلهای عروس میآیند و به او میگویند که عروس تو را جریمه کرده است. داماد هم هدیهای را بهعنوان جریمه به عروس میدهد. بعد فامیلهای داماد میآیند و هر کسی به وسع خود به عروس کمک میکند. در آخرین لحظه یکی از بزرگان، عروس و داماد را به خانهی داماد هدایت میکند و در آنجاست که همه با هم میخوانند:
«گلین! گلین! خوشگلدین... بیزیم ائله توش گلدین»
و با این شعر به عروس خیرمقدم میگویند.
همهی این مراسم را لحظه به لحظه میبینم.
بعد از ظهر به خانه میآییم و پس از استراحت، شب دوباره به عروسی میرویم. شام آبگوشت با نان محلی است. پس از صرف شام، میهمانان نزدیک عروس و داماد هر یک به رسم هدیه، پولی را به پدر عروس و داماد میدهند و در آخر از من و آقای صفری درخواست میکنند که مسئول جمعآوری پولها باشیم. من هم با کمال میل قبول میکنم. حدود پنجمیلیون تومان جمعآوری میشود.
پس از جمعآوری پولها، میهمانان با یکدیگر شروع میکنند به صحبت کردن و خندیدن. من هم با یکی از روستاییان مشغول صحبت میشوم.
در این میان، یکی از روستاییان با صدای بلند از من میپرسد از کجا آمدهام؟ من توضیح میدهم که از کجا و با چه هدفی آمدهام. میپرسد که با چه وسیلهای؟ میگویم با دوچرخه! تا این را میگویم ناگهان سکوت کل مجلس را میگیرد. همهی سرها رو به من برمیگردد و چشمها خیره به من میشود. آنها با تعجب به من نگاه میکنند.
مهمانها شروع میکنند به سؤال کردن و من هم تا آنجایی که میتوانم در خصوص سفرم به آنها توضیح میدهم. گویی که فراموش کردهاند اینجا مراسم عروسی است!
آخر شب پس از پایان مراسم، به خانه میرویم برای استراحت.
تاریخ درج: 1394/12/20
دانلود مقاله