استان: شهرستان: منطقه:
خدمات و تشریفات عروسی:

خونچه برون

خونچه برون

قدیما تو مراسم خونچه برون خانواده داماد شب قبل از عقد لوازم خریداری شده عروس رو تزئین میکردند توی طبق هایی که پارچه ترمه روشون پهن شده میذاشتند . طبق رو روسر میگرفتن و با رقص و ساز و دهل خونچه رو خونه عروس میبردند. البته خوب الان خیلی فرق کرده تزئینات مدرن ساز و دهلی در کار نیست ولباس سنتی هم خبری نیست ، اما به هر حال من خیلی دوسش دارم اصلا سنت های ایرانی رو دوست دارم .





قبل از عقد که من واسه کارام اومدم اراک و احسان هم از سمنان اومد . ما خونه مرجان دختر خاله ام بودیم و حمید و احسان هم خیلی زود با هم جور شدن . مامان اینا هم که اومدن رفتن خونه خاله ام . یه خونه هم اجاره کردیم واسه مهمونای تهرونیمون
و از اونجایی که مراسم بله برون یا قباله برون من خصوصی انجام شده بود، قرار شد مراسم امضای قباله با خونچه برون همزمان تو همین خونه انجام بشه


خلاصه ما احسان و خانواده اش رو توجیه کردیم که چون فردا ما صبح زود باید بیدار شیم همه خانواده فردا خونچه به دست ساعت 5 اینجا باشن و از اونجایی که شیرازی ها ماشالا خیلی خونسردن شدیدا تذکر دادم که این مراسم واسه من خیلی مهمه و مهمتر از همه اینه که زود شروع و تموم بشه که فردا واسه عقد من و احسان شکل جنازه نباشیم

دوازده آذر ظهر من رفتم آرایشگاه و ساعت 4 اومدم خونه مرجان و منتظر نشستم . ساعت 5 احسان زنگ زد که الان من و وحید (دوستش) خونچه رو بردیم تو خونه چیدیم، الانم دارم میرم خونه خاله ام دوش بگیرم منم عصبانی میخواستم سرمو بزنم تو دیوار
منم ناچار با خاله ام رفتم اونجا فکر کن همه فامیلم نشستن خونچه هم چیده شده بدون اینکه کسی از فامیل داماد باشه ..
سعی کردم خونسرد باشم ولی میخواستم گریه کنم ساعت 7 یک سری از فامیلای احسان همراه خودش اومدن 7:30 هم یه سری دیگه اومدن یه سری هم نیومدن گفتم بی خیال بذار شبم خراب نشه...

خلاصه بابا شروع کرد به خوندن قباله به موضوع حق طلاق که رسید ، در صورتی پچ پچ ها شروع شد که ما قبلا با احسان به توافق رسیده بودیم . بزرگترا قباله رو امضا کردند و عکس و بزن وبرقص و...

دیگه همه یکی یکی رفتن و رکسانا خواهرم و چند تا دیگه وسایلو جمع کردن .مامانم هم به مامان احسان گفت ما انتظار داشتیم شما زودتر بیاین اونم خندید و بهونه آورد. منم گفتم مامان این همه من تاکید کردم این مراسم واسه من خیلی مهمه
الان ساعت 10.30 من دارم میرم خونه فردا هم باید 5 بیدار شم. یهو پسر خاله اش لپاشو پر کرد و داد زد ما اینجوریم باید عادت کنید .منم گفتم نه شما باید عادت کنید و مثل ما بشید


خلاصه به خوبی و خوشی بحث رو با مامانش تموم کردم وخواهش کردم فردا زود بیان حالا این تموم شد مصطفی گیر داد که من کت و شلوارم چروک شده . می خوام با وحید برم ببرم اتوشویی و بعد هم اون آرایشگاهی که واسه ام رزرو کردی نمیرم . میخوام برم پیش یکی از فامیلای وحید یه جای دیگه ( یه جای خیلی دور ) . هر چی باش حرف زدم که بابا اونجا خیلی دوره و تو کارش رو نمیشناسی


بیا بریم خونه صبح باید زود بیدار شیم لباستم من اتو می کنم اخه الان کجا بازه با حالت عصبانی گفت نه الا بلا باید برم تا 11 میام
منم عصبانی با خواهرم تارا سوار ماشین مرجان شدیم و رفتیم خونه مرجان

2 شب زنگ زدم به مامانش دیدم صدای خنده احسان میاد بله آقای داماد رفته بود پیش فامیلش ( فامیلایی که حتی یک قدم برنداشتن) کت و شلوارشونم داده بودن دوستشون اتو کرده بود(البته بهتر چون از اینکار متنفرم)

12.45 تشریف اوردن منزل یه کم با ش صحبت کردم که همه چی حل بشه اما خوب احسان اون شب از اینکه خانواده اش تنهاش گذاشتن و اینکه دیر اومدن خیلی ناراحت شده بود و تلافی اش رو تو دل من در اورد که کم نیاره مثل خیلی از مردای دیگه
در عوض من زنگ زدم به مامانش و گفتم مامان جان اشکالی نداره پیش میاد انرژیتون جمع کنید واسه فردا در حالیکه نمیدونستم توخونه خاله احسان فامیل واسه من دادگاه صحرایی تشکیل دادند و از اینور مرجان ، تارا و مامانم منو تشویق و نصیحت می کردن
که این قضیه رو فراموش کن مبادا دیگه به روشون بیاری ها فردا رو دریاب


اون شب ساعت 2 خوابیدیم رکسانا و تارا و مرجان گفتن صبح بیدارت میکنیم تا یه صبحونه مشتی بخوری
احسان هم ماشین بابارو گرفت که منو برسونه آرایشگاه و بره واسه گل زدن و ...
 


تاریخ درج: 1395/04/15
به اشتراک بگذارید: Google اشتراک در فیس بوک twitter Pinterest

نظرات کاربران

فرم ارسال نظر

نام و نام خانوادگی:
پست الکترونیک:
متن نظر:
* لطفا کاراکترهایی را که در تصویر می بینید در کادر پایین وارد کنید:

امتیاز دهی به این مقاله

شما هم نظر دهید

امتیاز کاربران به مقاله خونچه برون از مجموع 0 امتیاز