پایم را که به مجلس میگذارم متوجه نگاههای سنیگن
زنهای فامیل میشوم. انگار با نگاههایشان چوبم میزنند! از اولش هم راضی نبودم
بیایم به این مجلس؛ ولی مگر میشد جلوی مامان مقاومت کرد. هی میگفت: «این مجالس
برای تو شگون داره، بختت باز میشه.»
شده بودم استاد قند ساییدن. هر جا عقد بود، اولین داوطلب برای ساییدن قند روی کلهی
عروس و داماد من بودم. از گوشه و کنار شنیدم که اسمم را گذاشتهاند «مریم قندساب».
با خودم عهد کرده بودم که دیگر به این مجالس نروم؛ ولی مامان دستبردار نبود. مرا
کشانکشان همراه خودش میبرد.
دخترداییام دو سال از من کوچکتر بود. تا دیپلم هم بیشتر نخوانده بود؛ ولی الآن
شوهر کرده بود و چه پزی میداد. هر جا میرسید میگفت: «بامدادجون گفته اَل...
بامدادجون گفته بَل.»
همهی اینها کنار، دماغ دخترداییام دیدنی بود. فقط اندازهی کلهی من دماغ داشت؛
اما چه میشود کرد، پیشانی بلندی داشت. به قول مادربزرگم: «پیشونی منو کجا میشونی؟»
به گزارش سایت دوشیزه به نقل از نشریات حوزه علمیه قم؛ من از همان اول، بخت درست و
حسابی نداشتم؛ حتی یک خواستگار هم محض رضای خدا درِ خانهی ما را نزده بود؛ حتی
اشتباهی. توی دوست پیدا کردن هم همینطوریام. هنوز هم که هنوز است یک دوست صمیمی
ندارم.
توی مهمانی شرّ و شرّ عرق میریزم. آب میشوم از خجالت. باید برای کوچکتر از خودم
قند میساییدم. نزدیک شش- هفت سالی میشد که پایهی اصلی قندساییدن بودم. اوایل
شور و شوق داشتم؛ ولی الآن دیگر دوست ندارم.
عاقد هنوز نیامده است. مامان میآید کنارم و شروع میکند به نصیحت: «قندو محکم تو
دستت بگیر، همون موقع که داری میسابی...»
نمیگذارم مامان حرفش را تمام کند. میگویم: «بله مامان، میدونم، فقط یک آرزو
داشته باشم، تمرکز کنم، دعا کنم، لبخند بزنم، کِل بکشم، بعدش به چشمای عروس نگاه
کنم و اولین نفری باشم که تبریک میگم... مامان هزار بار این حرفا رو شنیدم. بسه
دیگه، ولم کنید!»
بندهی خدا مامانم حرفی نمیزند. پیشانیام را میبوسد و میگوید: «ایشاله بختت وا
میشه دخترم، غصه نخور، یه دکتر میاد سراغت.»
خندهی تلخی میزنم: «بیخیال مامان، ما اصلاً شوهر نخواستیم. اونا که دارن چه گلی
به سرشون زدن؟»
عاقد یااللهکنان وارد میشود. همهی زنها چادرشان را سر میکنند. قبل از اینکه
عاقد شروع کند به خواندن خطبه، میروم جلو. همهی دخترهای دمبخت هم جمع شدهاند
بالای سر عروس و داماد. همین که مرا میبینند یکیشان داد میزند: «راه بدید
مادربزرگ هم بیاد جلو. بالأخره پیشکسوته!»
بقیه میزنند زیر خنده. اهمیتی نمیدهم. قندها را میگیرم دستم و شروع میکنم به
ساییدن. نگاهم به مامان میافتد. هی به صورتش اشاره میکند و دهانش را تا جایی که
میتواند باز میکند؛ یعنی لبخند بزن. به زور میخندم. مامان از دور قربان صدقهام
میرود. دوباره همان صدای قبلی از پشت سرم میگوید: «مگه اینکه مامانا برای بعضیا
قربون صدقه برن.»
بار اول که خطبه تمام میشود با بیمیلی و بیرغبتی داد میزنم: «عروس رفته گل
بچینه.»
حالم دارد به هم میخورد از حرفها، از مراسم، از عروس، از داماد، از همهچیز.
کلهقند را میدهم به نفر پشت سری. نگاهم به مامان میاُفتد. با اشاره چیزی به من
میگوید که متوجه نمیشوم. حواسم پرت میشود. یکی از کلهقندها از دستم رها میشود
و میاُفتد توی تور. گوشهی تور هم از دست تورگیرها رها میشود و کلهقند قِل
میخورد میاُفتد روی کلهی آقاداماد. فریادش میرود هوا. خشکم میزند. ناگهان
همهی مجلس ساکت میشوند؛ طوری که صدای ویزویز مگسهای دور کیک هم به راحتی شنیده
میشود. همه دارند نگاهم میکنند. نمیدانم چهکار کنم. نگاهم به مامان میافتد. دو
دستش روی سرش است. بیچاره رنگ به صورت ندارد. قلبم دارد میایستد. انگار با
نگاههای توی چشم زنهای مجلس صدای دلشان را میشنوم!
- دستت بشکنه دختر.
- از همون اول هم بدشگون بود.
- اگه دستش خوب بود، که براش خواستگار میاومد.
...
زندایی نمیگذارد مجلس از این خرابتر شود. پیشدستی میکند و میگوید: «چیزی نشده
که، یک کف برای سلامتی آقاداماد و عروسخانم...»
هنوز حرف زندایی تمام نشده که دو تا بچهی شیطون بدوبدوکنان وارد اتاق میشوند و
دور سفره میچرخند و میخورند به آینه و جرینگ گگگگگگگ. مثل اینکه شیشهی
عمر من بود که شکست.
- این عروسی شگون نداره. عروس قدمش خوب نیست.
- پسر خودتون بدشگون بود که این اتفاق افتاد.
- بچمون سیاهبخت میشه. نگیریمش بهتره.
- اصلاً شما لیاقت دامادی ما رو ندارید.
- اون از قند ساییدنشون، این هم از آیینه!
...
به همین راحتی عروسی به هم میریزد. همهاش هم به اسم من تمام میشود. اسمم میشود
«مریم بدشگون». هر کس توی آن جریان بوده یا آن را شنیده دیگر جلوی من ظاهر نمیشود
یا تا مرا میبیند تغییر مسیر میدهد. مراسم را بدون خبر کردن ما انجام میدهند. یا
اگر هم دعوت کنند، فقط بابا و مامان را دعوت میکنند. با افتضاحی که پیش آمد چنین
کارهایی دور از ذهن هم نیست. افسردگیام عود میکند. مامان مدام گریه میکند. خودش
را مقصر میداند.
رفتوآمدمان به خانهی دایی قطع میشود؛ یعنی یک قهر حسابی.
دو هفتهای از ماجرا نگذشته که یک شب زنگ خانه به صدا درمیآید. دایی، زندایی و
دختردایی با یک دستهگل بزرگ و یک جعبه شیرینی. پیش خودم میگویم: «عجب انسانهای
بزرگی هستند!»
ولی بعد از کمی صحبت کردن با زندایی میفهمم اینها آنقدرها هم بزرگ نیستند. در
جریان رفتوآمد برای آشتی با خانوادهی داماد یکهو از ذهن مادربزرگ داماد درمیرود
که: «این عروس هم شگون ندارد، مثل قبلی میگذارد میرودها.»
تازه آنجا بود که دایی و زندایی متوجه میشوند آقاداماد هم بعله... اولین ازدواجش
نبوده. از همانجا برمیگردند و مرا باعث نجات دخترشان میدانند. انگار دنیا را به
من و مامانم میدهند! صدای خندهیمان بلند میشود.
جدیداً هر کس تماس میگیرد برای عقد و عروسی، تأکید میکند که: «مریمجان را هم
حتماً بیاورید. شنیدیم خیلی دستش اومد داره!»
تاریخ درج: 1394/12/20
دانلود مقاله