اين داستان واقعي است اما به دليل مسائل اخلاقي و
رعايت حال خانوادهها از ذكر نام واقعي شخصيتها معذوريم.
پريسا نفسنفس زنان ميدويد تا زودتر به تلفن عمومي برسد. موبايلش شارژ نداشت و
تلفن خانهشان هم خراب بود. اما او فرصت صبر كردن نداشت و بايد هر چه زودتر خبر
موافقت پدرش را به رامين اعلام ميكرد. ميدانست كه او هم بيصبرانه منتظر شنيدن
نظر نهايي خانواده اوست و قطعاً چنين خبري خيلي خوشحالش ميكرد. پريسا با هيجان
گوشي را برداشت و شروع به شماره گرفتن كرد: «سلام رامين. واي نميدوني چه خبر
خوشي برات دارم».
رامين با عجله پرسيد: «چي شده؟ پدرت موافقت كرد؟» پريسا با
خنده فرياد زد: «آره. گفت حالا كه اين قدر اصرار ميكني، من حرفي ندارم. به شرط
آنكه مادرت هم همراه تون باشه». رامين مكثي طولاني كرد و با دلخوري گفت: «اي
بابا. آخه سفارت به مادرتو به اين راحتي ويزا نميده». پريسا با ناراحتي گفت: «خب
تو چرا ناراحت ميشي؟ يعني همراهي مادر من اين قدر ناراحتت ميكنه؟» رامين با
عجله و خندهاي دروغين گفت: «البته كه نه عزيزم. اصلاً چه بهتر كه مادرت هم بياد
و خونه و زندگيمون را از نزديك ببينه». پريسا نفسي به راحتي كشيد و چند لحظه بعد
ارتباط قطع شد، اما او نميدانست كه رامين واقعاً دلش نميخواد كه كسي همراهشون به
آمريكا بره!
يك ماه بعد رامين به آمريكا برگشت تا مدارك لازم براي اخذ ويزاي نامزدي براي پريسا
را آماده كند. او مدتها وقت صرف كرده بود تا پريسا و خانوادهاش را قانع كند كه
بدون ازدواج رسمي به آمريكا بروند و در توجيه آن همه اصرار ميگفت كه سفارت آمريكا
خيلي راحتتر ويزاي نامزدي را صادر ميكند تا ويزاي ازدواج را! پدر پريسا به راحتي
قانع نميشد. او اين كار را مخالف شأن خانوادگي و اصول مذهبي ميدانست و ميگفت كه
چنين كاري آبروي دخترش را در فاميل ميبرد.
قطعاً همه از اينكه او راضي شده تا
دخترش بدون عقد رسمي با يك مرد غريبه به خارج سفر كند، او را سرزنش ميكردند. او
ميگفت اين چه قانون احمقانهاي است كه نامزدي را محكمتر از ازدواج ميداند! كه
البته حق كاملاً با او بود. اما پريسا بدجوري دلباخته رامين و حرفهاي شيرين او شده
بود. رامين برايش از زيباييهاي آمريكا و امكانات زندگي مرفه در آنجا گفته و مدعي
بود كه صاحب پول و ثروت زيادي است. او به پريسا قول داده بود تا در اسرع وقت عقد
رسمي كرده و بعد دور تا دور آمريكا را گشته و در بهترين هتلها اقامت كنند. روياي
سفر به آمريكا هميشه در سر پريسا بود. يعني از همان روزي كه دختر دايياش، زيبا
به آمريكا رفته و در آنجا صاحب شوهر و سه فرزند شده بود. زيبا فقط سه سال از پريسا
بزرگتر بود و پريسا هميشه از ديدن عكسهاي خانه كوچك و غرق گل او، مبهوت ميماند.
او هم دوست داشت كه روزي در آمريكا مستقر شده و مثل زيبا براي گرفتن كارت سبز براي
مادر و پدرش اقدام كند. به نظرش داشتن اين كارت و اجازة اقامت در آمريكا بسيار
باكلاس بود و او نميخواست از قافله عقب بماند!
اظهارات رامين دربارة سريعتر
گرفتن ويزاي نامزدي درست بود و او طي مدت شش ماه توانست كار ويزاي پريسا را درست
كند. اما از بدشانسي سفارت با بدبينيهاي متداول كاركنانش به مادر پريسا ويزا
ندادند و او ناچار به تنهايي راهي آمريكا شد! پدر پريسا خيلي سعي كرد تا دخترش را
از اين كار منصرف كند امإے؛ ّّمي پريسا از كودكي سرتق و لجباز بود و هميشه حرفش را
در خانه به كرسي مينشاند. دست آخر هم به اميد حمايت زيبا، به آمريكا رفت. زيبا به
پدر و مادرش قول داده بود كه تا رسمي شدن رابطه آنها از پريسا مراقبت كرده و اوضاع
را روبراه كند. رامين در فرودگاه استقبال گرمي از پريسا كرد و آنها راهي شهر شدند.
آپارتمان رامين در مركز شهر واقع شده و البته اصلاً آن چيزي نبود كه بارها از آن
براي پريسا حرف زده بود. آنجا خانهاي كوچك و اجارهاي بود كه بدجوري توي ذوق
پريسا زد. اما او اصلاً چيزي به روي خودش نياورد چون نميخواست جلوي زيبا خود را
از تك و تا انداخته و از طرف ديگر موجب دلخوري رامين شود. هفتههاي بعد به گشت و
گذار در مناطق مختلف لس آنجلس گذشت. همه چيز براي پريسا زيبا و جذاب بود.
بازديد
از استوديوهاي فيلمسازي، سركشي به فروشگاههاي بزرگ و يا پرسه زدن در پارك تفريحي
الدورادو جداً لذتبخش بود. رامين مرتب به پريسا محبت كرده و روز به روز دخترك را
بيشتر اسير عشق خود ميكرد. حالا ديگر كوچكي خانه رامين براي پريسا مهم نبود و غرق
در عشقي شده بود كه هرگز تجربة آن را نداشت. رامين او را به آرزوي قديمياش
رسانده بود!
* * *
سه ماه از اقامت پريسا در آمريكا گذشته بود و هنوز رامين براي تعيين تاريخ
ازدواجشان امروز و فردا ميكرد. تلفنهاي پدر پريسا از ايران تمامي نداشت و پيرمرد
به شدت نگران آبرويش بود. خود پريسا هم حال خوبي نداشت. با آنكه هميشه با
بداخلاقي و خودخواهي حرفش را نزد پدر به كرسي مينشاند اما حالا واقعاً به پدرش حق
ميداد. به نظر ميرسيد كه رامين به ازدواج فكر نميكند و اصلاً هم نگران تمام شدن
مدت ويزاي پريسا نيست. زيبا هم به شدت نگران اين مسئله بود و چند باري به طور
مستقيم به رامين تذكر داده بود اما او اصلاً به روي خودش نميآورد. البته زيبا خبر
نداشت كه رامين در آن مدت تمام دلاريهاي پريسا را هم گرفته و به بهانه ازدواج بر
باد داده.
پولهايي كه پدر پريسا دم سفر به او داده بود تا در ديار غربت سرگردان
نشود. پدر پريسا اين بار ناچار با مادر رامين تماس گرفت اما او هم جواب درستي به
او نداد! به نظر ميرسيد كه او غيرمستقيم خانوادة پريسا را بابت اين سهل انگاري
سرزنش ميكند و ميخواهد همه چيز را گردن آنها بيندازد. پدر پريسا بعد از قطع
تماس با ناراحتي به همسرش گفت: «ميگه دختر ما هم مقصره كه حاضر شده بدون عقد و
تنها به عشق آمريكا با پسر ما همراه بشه. وا... حق داره. تقصير از منه كه هيچ وقت
در زندگي با اين دختر جدي و قاطع برخورد نكردم تا اين قدر خودرأي و پررو نشود».
خبر
اين تماس به گوش رامين رسيد و او با پررويي به پريسا گفت: «واقعاً خانوادة عقب
افتادهاي داري. خودت هم عقب افتاده هستي چون تعهد را فقط در ازدواج ميبيني».
پريسا با تمام وجود دوست داشت كه جواب اين گستاخي را بدهد اما از ترس عصبانيتر
شدن رامين، سكوت كرد. او حالا عاشق رامين بود و از طرف ديگر حاضر بود بميرد اما با
سرشكستگي به ايران برنگردد!
به سفر رفتن زيبا همراه با خانواده، مشكلي ديگر به مشكلات پريسا اضافه كرد. مدت
اقامتش در آمريكا به سر رسيده و او از ترس مواجه با مأمورين، جرأت همراهي با زيبا
در سفر را نداشت. ناچار در خانه آنها ماند تا فكري به حال بدبختياش بكند.
بهانههاي رامين براي امتناع از ازدواج با سفر رفتن زيبا رنگ عوض كرده و اين بار او
حرفهاي جديدي ميزد. او مدعي بود كه مأمور ويزا چند بار در خانه او رفته و سراغ
پريسا را گرفته و اگر مطمئن شود كه نامزدي به سبك آمريكاييها ـ يعني هم خانه شدن
به نشانة روشنفكري مبتذلانه ـ وجود ندارد، قطعاً پريسا را از آمريكا اخراج
ميكنند.
رامين با چرب زباني از پريسا خواست تا در غيبت چند روزة زيبا به خانة او
برود تا همه چيز عادي به نظر آيد! پريسا باز هم تسليم شد و با خود گفت شايد اين
مسئله دل رامين را نرم كند. آنها تمام چند روز را با يكديگر سپري كرده و رامين به
پريسا قول داد كه به سرعت مقدمات عقد رسمي را فراهم كند. پريسا با چشم گريان آن
خانه را ترك كرد چون حالا ديگر هيچ راهي جز ازدواج با رامين نداشت!!
* * *
«پريسا، حالت خوبه؟» زيبا بعداز گفتن اين جمله به صورت رنگ پريدة دختر جوان نگاه
كرد. پريسا آهي كشيد و با تكان دادن سر به نشانة مثبت به طبقه بالا رفت. مدتها
بود كه احساس تهوع و حس خجالت و شرمساري امانش را بريده بود. روي نگاه كردن در
چهرة ميزبانانش را نداشت چون مهمان چند روزهاي بود كه حالا به يك انگل تبديل شده
بود. به محض ورود به اتاقش شروع به گريه كرد و به خدا گفت: «خدايا راضي به مرگم
هستم. آرزوي برگشت به ايران را دارم و از اين كشور متنفرم. اما با چه رويي به
خانه برگردم؟» پريشاني پريسا چند روز بعد بيشتر شد چون با مراجعه به دكتر فهميد كه
به زودي مادر خواهد شد! مادر فرزندي كه زادة يك خبط بزرگ در نبودن زيبا بود! پريسا
اين بار درنگ نكرد و با عصبانيت به محل كار رامين رفت. چهرة كبود شده او به تن
رامين هراس انداخت و او براي جلوگيري از آبرويزي، دخترك را به حياط كشاند. پريسا
با صدايي لرزان همه چيز را به رامين گفت. در انتها او را تهديد به شكايت رسمي كرد
.
رامين در ابتدا قصد مسخره كردن پريسا را داشت. آنجا آمريكا و مهد آزاديهاي بيحد
و اندازه بود. چنين مسائل و روابط بيبند و باري در آمريكا عادي بود. اما بعد
ناگهان ترسيد. اگر با زيبا مشورت كند و مدعي شود كه به او تجاوز شده، چه؟ البته
اثبات اين مسئله كلي مدرك ميخواست اما رامين بيشتر نگران خانوادهاش در ايران
بود. آنها هم مثل خانوادة پريسا با آن شكل نامزدي مخالف بودند و بر سر اين قضيه
هنوز درست و حسابي تحويلش نميگرفتند. رامين اين بار كوتاه آمد و طبق معمول با چرب
زباني دختر جوان را آرام كرد. او به پريسا قول داد كه تا آخر هفته، با او ازدواج
كند.
پريسا و رامين هفته بعد با يكديگر در شهرداري ازدواج كردند و به خانه رامين رفتند.
اما اين نظر پريسا را تأمين نميكرد. او در آرزوي عقد رسمي اسلامي بود ولي رامين
دوباره شروع به پيچاندن او كرد. او ميگفت اصل ازدواج است و بهتر است كه دست از امل
بازي بردارد! تماسهاي تلفني خانواده پريسا مجدداً قطع نميشد كه از آنها تاريخ
ازدواج اسلامي را ميپرسيدند. بالاخره پريسا ناچار متوسل به دروغ شد و عنوان كرد
كه آنها نزد يك روحاني هندي، عقد اسلامي كردند. اين مسئله موجب شك و ترديد زيبا
شد كه اصلاً بابت چنين مراسمي دعوت نشده بود. اما پريسا دروغ پشت دروغ به هم
ميبافت و سرانجام همه را وادار به سكوت كرد. او ديگر از ته دل ميدانست كه رامين
حاضر به ازدواج اسلامي با او نيست چون نميخواهد كه شناسنامة ايرانياش را سياه
كنند. حسي قوي به پريسا ميگفت كه رامين تصميم دارد كه بعدها به ايران رفته و دختر
ديگري را با خود همراه كند و نميخواهد كه اسم پريسا در شناسنامهاس وارد شود!
* * *
سه ماه به تولد فرزند پريسا باقي بود كه روزي او، رامين را در حاشية خيابان ديد كه
همراه با يك دختر آمريكايي مشغول خنده و شوخي بود. دخترك مو طلايي و چهرهاي زيبا
داشت و شانزده يا هفده ساله به نظر ميرسيد. خون در رگهاي پريسا به جوش آمد، درست
از بعد از ازدواج، رامين رفتاري غيرانساني و زشت را با او شروع كرده و هر روز
تحقيرش ميكرد. ديگر حتي از وعدههاي ازدواج اسلامي هم خبري نبود و رامين ميگفت
كه بهتر است جانماز آب نكشد و حرف از دين اسلام نزند. به عقيدة رامين، دختري كه
بدون عقد دنبال او آمده، لياقتش بيشتر از آن هم نبود. پريسا در دل به رامين حق
ميداد اما به مرور از او متنفر شد. خودش هم نميدانست كه چرا تن به چنين كار
احمقانهاي داده؟! صداي بوق ماشين پشتي پريسا را به خود آورد. رامين همچنان
خندههاي مستانه ميكرد و حركات زشتي را با دختر از خود نشان ميداد. پريسا
ناخودآگاه روي پدال از فشرد و با سرعت به سمت آنها رفت. تنها چيزي كه در ذهنش دور
ميزد يك واژه بود: «انتقام» لحظهاي بعد صداي كشيده شدن شديد لاستيك با فرياد
رامين و دخترك درهم آميخت.
در تاريخ مارچ 2006، مطبوعات خبري آمريكا خبر از كشته شدن يك زن باردار ايراني طي
حادثة رانندگي دادند. پريسا بعد از برخورد شديد اتومبيل با رامين و دوستش، كنترل
فرمان اتومبيل شاسي بلند را از دست داده و با واژگون شدن آن، جانش را پس از انتقال
به بيمارستان از دست داد. نكتة تأسف انگيز اين بود كه رامين كوچكترين آسيب جدي
نديد و با درمان چند روزه از بيمارستان مرخص شد!
تاریخ درج: 1395/04/16
دانلود مقاله