استان: شهرستان: منطقه:
خدمات و تشریفات عروسی:

کنسل شدن پاتختی با یک اتفاق بد ....

کنسل شدن پاتختی با یک اتفاق بد ....
سایت دوشیزه از خلاصه باران روایت میکند :میخوام خاطره روز عروسی مونو به عنوان اولین خاطره بذارم تو این چهاردیواری زیبا، قشنگترین روز زندگیم با شروع یه صبح زیبای پاییزی آغاز شد...جمعه صبح با صدای همسری از خواب پاشدم خوابم میومد چون دیشبش و شبای قبلش از استرس اینکه حالا مراسم چه جوری برگزار میشه  درست و حسابی نخوابیده بودم





ناگفته نمونه که یه کم هم حرص درس میخوردم چون فردای عروسی میان ترم داشتم ولی چاره ای نبود باید میرفتم آرایشگاه. همسری ساعت 8صبح اومده بود دنبالم  تا منو ببره آرایشگاه...ما هم دیگه پاشدیم پوشیدیم که روانه آرایشگاه بشیم. داخل آرایشگاه که رفتم من عروس دوم بودم یه عروس قبل من اومده بود و قرار بود 2 تاهم بعد از من بیان. آرایشگر اول آرایش صورتمو تموم کرد خیلی استرس داشتم میخواستم خودمو ببینم ولی آرایشگر اجازه نداد. بعد دخترش شروع کرد به بستن موهام و طراحی روی بازوم. بعد از پوشیدن لباسم و وصل تور عروس به موهام ، دختر آرایشگر بهم گفت چشماتو ببند تا وقتی من نگفتم باز نکن من میبرمت جلو آینه تا سورپرایز بشی. تو دلم دعا کردم که خوب شده باشه آخه خواهر شوهرم یه آرایشگاه رو بهم پیشنهاد داده بود ولی من اومده بودم آرایشگاهی که خودم می خواستم .به خودم گفتم اگه بد شده باشه بهم میگه چون به حرف من گوش ندادی و از این حرفای خواهرشوهرانه دیگه... خلاصه بعد از کلی دعا و ثنا چشمامو باز کردم.  باز کردم و دیدم وااااااای واقعا زیبا درست کرده بود  منو...کلی ذوق کردم شاید باورتون نشه ولی از خوشحالی میخواستم بپرم هوا ولی با اون لباس نمیشد.

ساعت  4عصر هر چهارتامون حاضر بودیم و منتظر داماد و عکس العملش بعد از دیدن عروسش. چند دقیقه بعد همسر اومد خوشحالی تو چشماش برق میزد معلوم بود که نحوه آرایشو خیلی پسندیده.داخل ماشین که شدیم دستمو بوسید و گفت خیلی زیبا شدی. منم بی جنبه، کلی ذوق کردم و خندیدم. مستقیم رفتیم آتلیه بعد از اون یه گشتی تو شهر زدیم تو عمرمون این قدر مورد توجه قرار نگرفته بودیم هر کی کنارمون ردمیشد بوق میزد وبهمون تبریک میگفت. چون هنوز زود بود بریم سالن حرکت کردیم به سوی خونه خواهر شوهرم تا ناهار بخوریم. با اون لباس تصور کنید من چه جوری رفتم داخل خونه...اصلاً چیزی از گلوم پایین می­رفت با اون همه استرس.

چند دقیقه بعد رفتیم سالن، بعد از پایان مراسم سالن نوبت به یاد ماندنی ترین لحظه های عروسی رسید یعنی عروس کشونی واااای من عاشق عروس کشونی هستم. خیلی خوش گذشت بعدم که رسیدیم خونه، داماد ما رو شرمنده کردن و یه سفر مکه کادو داد بهم. وقتی داخل خونمون شدیم مهمونا کم کم خداحافظی کردن و رفتن. مامانم اینا آخرین نفرات بودن که رفتن و با رفتنشون یه تیکه از وجود منو هم با خودشون بردن یه دفعه دلم گرفت. ولی با نگاه به همسر و لبخند محبت آمیزش دوباره آروم شدم. وقتی همه رفتن یه نفس راحتی کشیدم  خدا رو شکر کردم که همه مراسم به خوبی برگزار شد.

فردای روز عروسی مراسم پاتختی کنسل شد چون یه اتفاق بد افتاد. دایی من فوت شد در کمال ناباوری سکته قلبی کرد و ما و خانوادشو تنها گذاشت...



تاریخ درج: 1394/12/10
به اشتراک بگذارید: Google اشتراک در فیس بوک twitter Pinterest

نظرات کاربران

فرم ارسال نظر

نام و نام خانوادگی:
پست الکترونیک:
متن نظر:
* لطفا کاراکترهایی را که در تصویر می بینید در کادر پایین وارد کنید:
 

مشاهده کامل نظرات »

امتیاز دهی به این مقاله

شما هم نظر دهید

امتیاز کاربران به مقاله کنسل شدن پاتختی با یک اتفاق بد .... از مجموع 0 امتیاز