دوشیزه به نقل از داستان عشق : توی مغازه ها
میرفتیم...فروشنده میز رو پر میکرد از حلقه....نصفشو اقایی رد میکرد و تصمیم نهایی
رو میداد به من..منم روی هرکدوم یه عیبی میذاشتم (البته واقعا همشون عیب داشتن)و
میومدیم بیرون...
میترسیدم از سختگیریم کلافه شه..میگفتم: بنظرت خوب بود؟؟؟؟ خب به دلم نمیشیییینن
اقایی هم خیلی اروم میگفت خب به دلت نمیشینن که هیچی عزیزم.میریم یه جای دیگه
بالاخره یه جا رفتیم که چیزایی که به سلیقمون جور دربیاد رو داشت...یکی یکی تست
میکردم...همه شون هم واسم بزرگ بود: یکی رو انتخاب کردم ..چیزی نمونده بود که
بگیریمش که یادم اومد که این حلقه رو اقایی هم باید دست کنن و این واسه اقامون
زیادی جلفه... و سپس حلقه ی مورد نظر یافت و خریده شد..(این یکی جلف نبود) بعدش هم
که معلومه......
تاریخ درج: 1394/10/11
دانلود مقاله