به گزارش دوشیزه به نقل از رکنا: من و احسان در مجلس
عروسی یکی از آشنایان همدیگر را دیدیم. به خواستگاریام آمد. با برگزاری یک مجلس
عقدکنان پرریختوپاش با هم ازدواج کردیم.
ما هنوز زندگی مشترک خود را شروع نکردهایم.
اما من به بدبختی و فلاکتی دچار شدهام که دیگر فکر نمیکنم آیندهای هم برایم وجود
داشته باشد. از شما چه پنهان خانواده همسرم خرج سنگین مراسم عقدکنان را با هزار
خواسته و انتظار به گردن پدرم انداختند. آنها در هر مناسبتی نیز با خرید هدایای
گرانقیمت برای من از خانوادهام انتظار داشتند تلافی کنند. خواستههای عجیب و
غریبی داشتند. شاید باور نکنید مادر شوهرم برای جهیزیهام، نوع، مدل و رنگ کالاها
را دستم میداد و میگفت: به پدر و مادرت بگو حواسشان را جمع کنند؛ ما آبرو داریم.
این برخوردها و ریختوپاشهای خانواده شوهرم برای خودنمایی، بیشتر اعصاب ما را به
هم ریخته بود. نمیدانستیم چه کار کنیم. آستین بالا زدم و خیاطی میکردم. میخواستم
کمک دست پدرم باشم. یکی از مشتریانم که برایش سریدوزی میکردم، پیشنهاد داد شیشه
مصرف کنم. میگفت این مواد اعتیادآور نیست، به تو قدرت و شادابی میدهد و شب تا صبح
میتوانی بیدار بمانی و درآمد بیشتری داشته باشی.
اصلا نفهمیدم چطور معتاد شدم. شیشه امانم را برید. یک بار خودزنی کردم. خانوادهام
فکر میکردند از زیادی کار، خسته و کلافهام. اما وقتی برای بار دوم اقدام به
رگزنی کردم، خواهرم متوجه شد و موضوع لو رفت.
متاسفانه خانواده شوهرم در مراسم خواستگاری خیلی مودبانه و ساده حرف میزدند. اما
همین که جواب بله گرفتند و خرشان از پل گذشت.
تاریخ درج: 1395/04/05