امروز ماه گرد عقدمونه

یک ماه پیش یعنی 2/4/۹5 ساعت ۸ و خورده ای صبح صیغه محرمیت تلفنی خوندن برامون و محرم شدیم به هم ساعت ۱۲ ظهر بود که همسر عزیز به همراه مامان بزرگش اومدن منو بردن آرایشگاه...مامان بزرگش چند دقیقه ای توی آرایشگاه موند و بعدش رفت...من موندم و آرایشگر و دخترش حدودای ۳ وخورده ای مامانم اومد آرایشگاه..بعدش خالم اومد و بعدشم زنداییم وقتی مامان اومد لباسمو پوشیده بودم و کارم تقریبا تمام بود...مامانم گفت وای چقد خوشگل شدی




خلاصه آقای داماد هم ۴ و ۴۵ اومدن دنبالم...وقتی از توی پله های آرایشگاه اومدم پایین و همو دیدیم یه حس عجیبی بود...شنلمو انداخت روی سرم ودر ماشینو برام باز کرد و نشستم تو ماشین وقتی نشستیم توی ماشین دستمو گرفت..این اولین باری بود که دستمو گرفت تو صورتم نگاه کرد و لبخند زد

وقتی رسیدیم آتلیه دستمو گرفت و از ماشین پیادم کرد و رفتیم توی آتلیه... ژستای مختلف عکس میگرفتن

بعد رفت ناهارو اورد توی آتلیه..من که اصلا اشتها نداشتم....به زور دو تا لقمه ای که برام گرفت رو خوردم.خودشم نخورد...اماده شدیم برای رفتن به محضر

حدودای ۶ وخورده ای رفتیم محضر...۶ ونیم صیغه عقد دائم جاری شد و ۸وخورده ای عصر بود که کارمون توی محضر تمام شد و نشستیم توی ماشین و همه اقوام که اومده بودن محضر با ماشیناشون دنبالمون راه افتادن

فکر میکنم ۸ ونیم بود که رسیدیم خونه مون...دو تا از دوستام اومده بود...بقیه دوستام هم یه ۲۰ دقیقه ای که گذشت رسیدن
چه شبی بود...خیلی خوش گذشت...مخصوصا وقتی با دوستام میرقصیدم

آخر شب حالم یه کم بد شده بود...سرگیجه داشتم . خاله آقایی برام اب قند اورد بعدشم موقع شام رفتیم توی اتاق برامون شام اوردن...آقایی خودش دهنم میکرد شامو...ولی اشتها نداشتم فقط ۳-۴ تا قاشق خوردم .همون طور که روی تخت نشسته بودیم بغلم کرد...وقتی بغلم کرد قلبم شروع کرد به تپیدن

آخر شب هم رفتیم توی اتاق خودم مامان اقایی اومد لباسمو باز کرد برام...بعدشم خالم اومد موهامو باز کرد .وقتی همه مهمونا رفتن من موندم و همسری.......

به اشتراک بگذارید: